عکس کیک ساده اسفنجی
zeinab
۲۰
۳۸۴

کیک ساده اسفنجی

۱۳ تیر ۰۱
هنوز تو چیدن گوی شکلاتی مهارتی ندارم 😑
خسته هم بودما
'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_92
سریع به سمت در پشت‌بوم رفتم...آروم آروم از پله ها پایین اومدم...با احتیاط به سمت راه پله‌ای که به طبقه پایین می‌رسید رفتم...خواستم قدم اول رو بردارم که با دیدن یه عده آدم که همون فرد مجهول بیچاره رو هل می‌دادند تا راه بیاد، به سمت بالا میومدن، سریع به سمت اتاق رفتم...تو جیب‌هام دنبال کلید می‌گشتم که با قرار گرفتن چیزی پشت سرم، سرجام خشک شدم..
آب گلوم رو قورت دادم و دست روی اسلحه‌ام گذاشتم...تو یه حرکت به سمتش برگشتم و تو همون حین ضامنش رو کشیدم و رو‌به‌روش گرفتم..

_به‌به چه صحنه جالبی!!
عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود...اولین بار نبود اسلحه دستم می‌گرفتم...ولی همیشه برای تمرین و آموزش بود نه برای تهدید..

مردی تقریبا قد بلند و هیکلی با موهای بور و ته ریش...اسلحه رو از روی شقیقه‌ام برداشت و شروع کرد با صدای بلند خندیدن..
_از دختری مثل تو نباید انتظار کمتر از این داشت...به هر حال بابات حاج حسینِ و از تو یه چریک بار آورده..
با صدای تقریبا بلند گفتم: تو کی هستی؟ منو برای چی آوردین اینجا؟ اصلا اینجا کجاست؟
_برای فهمیدن اینا زمان داری...فعلا مهم تر از همه اینه که برای چه کاری اینجایی..

همون لحظه اون آدمایی که پایین بودن، به طبقه بالا رسیدن...یکیشون که عصبانیت توی چهره‌اش موج میزد سریع به سمتمون اومد...کمی که نزدیکم شد اسلحه رو به نشونه تهدید تکون دادم و داد زدم: جلو نیا!! قدم از قدم برداری شلیک میکنم..
_تو اصلا میدونی روی کی اسلحه کشیدی؟!
مردی که آروم تر از بقیه بود دستش رو جلوی اون عصبانی گرفت و نگهش داشت:
_کیان بس کن!
_اخه آقا داره پاشو از گلیمش درازتر می‌کنه دختره نفهم...بذارید حالیش کنم طرف مقابلش کیه!
_خودم بهتر میتونم تصمیم بگیرم،‌ برگرد سرجات!
چشم غره‌ای رفت و با صدایی که از شدت خشم‌ می‌لرزید گفت: فقط به خاطر آقا سیاوش که هیچی بهت نمیگم وگرنه حسابتو میذاشتم کف دستت..
و بعد پشت به ما ایستاد...با جدیت بیشتری گفتم: یکی جواب سوال های منو بده!!
سیاوش دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت: باشه باشه صبر داشته باش الان همه چی رو بهت میگم..
_زود باش تا یه تیر توی مغز پوکت خالی نکردم!!
اسلحه رو با یه انگشتش چرخوند و به سمت فردی که پارچه سرش کشیده بودن گرفت و گفت: حتی اگه به قیمت جون یکی از آدم های عزیز زندگیت تموم بشه؟!
و بعد اشاره کرد که پارچه رو از روی سرش بردارند..
با دیدنش خشکم زد...انتظار داشتم هر کس دیگه‌ای غیر از اون باشه...پاهام بی‌جون شد...اسلحه از دستم افتاد..
زبون بند اومده‌ام کم کم به حرف اومد...شوک بزرگ و بدی بود...میخواستم اسمش رو صدا بزنم اما نمیتونستم:
_مــ...مـــ
@Roiayeman
...